نقدی بر فیلم سوپر Super 30
داستانی واقعی از یک ریاضیدان هندی به نام آناند کومار که در شهر پتنه زندگی میکند.
آناند کومار در نهایت فقر و نداری برای دانشگاه کمبریج پذیرش میگیرد (اوج). از آن جایی که در خانواده فقیری به دنیا آمده، پولی برای رفتن به انگلستان پولی ندارد. حرف های وزیر آموزش و پرورش بیسواد شهر هم در حد همان شعار باقی می مانند و کمکی به آناند نمیشود. همه درها بسته است (فرود). برخورد آناند با مردی ثروتمند به نام لالا سینگ که او را می شناسد و تصمیم میگیرد رویش سرمایه گذاری کند. سرمایه گذاری جواب میدهد و آناند تعلیم به بچه پول دارها را آغاز میکند و خودش هم در پول غرق میشود (اوج). بی توجهی به دانش آموزان فقیر (فرود). آناند ناگهان به خود می آید و تصمیم میگیرد خودش را وقف بچه های فقیر کند (اوج) و … . ملاحظه میکنید که با چه داستان پر فراز و نشیبی سروکار داریم. واقعیت این است که برای نوشتن خلاصه داستانی از فیلم به مشکل برخورد میکنیم؛ سوپر ۳۰ با یک داستان پروپیمان، محدودیت بر نمی دارد. همین موضوع نشان میدهد که خط سیر این فیلم شیرین و پرنکته در عین مفاهیم عمیق و ساده شده اش، چقدر پر تحرک و جذاب است.
پیش از این بارها در وصف سینمای هند نوشته بودم که: نیازی نیست بیننده خودش را اذیت کند و به دنبال چیزی بگردد، فیلمها خودشان را به بهترین شکل ممکن و با کمترین پیچیدگی عرضه میکنند و اتفاقاً همین موضوع است که خیلیها را آزار میدهد تا حدی که نمیتوانند با این سینما ارتباط برقرار کنند؛ در واقع خیلی ها دنبال دردسر میگردند! آنها میخواهند متفکرانه فیلمی را پیش ببرند، داستان را حدس بزنند، از یک جمله دو پهلوی یکی از شخصیت ها به سرنخی برسند، از نمایی خاص به نتیجه نهایی داستان پی ببرند و… . اما در سینمای هند معمولاً از این خبرها نیست، ماجرا ساده تر از آن است که تصورش را میکنید. لطفاً یک بار دیگر به همین خط سیر پر اوج و فرودی که در پاراگراف اول نوشته شده نگاه کنید. گاهی بین یک اوج تا فرود بعدی و برعکس، به اندازه یک دقیقه فاصله است؛ آناند که تلاشش برای رسیدن به کمبریج بی نتیجه مانده و در میان تمام بدبختی ها پدرش را هم از دست داده، طی یک برخورد (نه به سبک فیلمهای اروپایی، برخوردی «هنری». در این صحنه، ماشین مرد پول دار به دوچرخه آناند میخورد!) با مردی سرمایه گذار آشنا میشود که از قضا از قبل هم او را میشناسد و این آشنایی شروعی ست برای غرق شدن در پول و ثروت که در کم تر از پنج دقیق اتفاق میافتد؛ از حضیض به اوج. خلاصه اگر دنبال دردسر میگردید، سراغ سینمای هند نروید!
همچنان که سیر داستان پر شده از این فراز و نشیب ها، کلیت فیلم هم مانند همیشه سینمای هند، داستان بالا و پایین شدن زندگی انسانی ست که در جهت انسانیت گام برمیدارد و ناملایمات دور و برش را به هر شکل ممکن شکست میدهد. ناملایماتی که بی محابا بر سرش میبارند اما او بیدی نیست که از این بادها بلرزد. فیلم هم دقیقاً منظورش این است که با این بادها نلرزید. به قول لاکشمی (آکشی کومار) در پدمن (آر بالکی، ۲۰۱۸) لاکشمی، انگلیسی بلد نیست و برای رساندن منظور و پیامش، کاملاً غلط اما بهشدت ساده حرف میزند. او میخواهد چنین جمله حکیمانهای بگوید: «میخوای که مشکل نداشته باشی؟ خب بمیر! بعد از مردن دیگه مشکلی نداری!»
فقر، عدم اعتماد به نفس به بار می آورد و مهم ترین و بزرگ ترین بازدارنده بچه های مدرسه سی نفره آناند برای پیشرفت، همین فقر است. فقری که تا استخوان بچهها نفوذ کرده و از آنها انسانهایی ضعیف و نحیف (از نظر جسمی و روحی) ساخته. در یکی از صحنهها، لالا سینگ به مدرسه حلبی آناند می آید تا او را با پول اغفال کند و به مدرسه خودش برگرداند. طی گفتگویی که بین او و آناند شکل می گیرد، باد شروع به وزیدن میکند و حلب هایی که به عنوان سقف و دیوار از آنها استفاده شده، با برخورد به یکدیگر صداهای بلندی ایجاد میکنند. هر چه که مکالمه بیشتر طول میکشد، شدت باد و متعاقب آن صدای برخورد حلبها هم بیشتر میشود به شکلی که تصور میکنیم الان است که کل مدرسه حلبی آناند از جا کنده شود. این صحنه فوقالعاده (که خوب دکوپاژ شده و برعکس خیلی از فیلمهای هندی که اهل پیام ها و زیر متن های گنجانده شده در دکوپاژ و صحنه نیستند، در خودش حرف و پیام دارد)، از دو جهت قابل بررسی ست؛ اول این که لرزیدن آن اتاقک حلبی به نوعی خشم آشکار آناند را بازنمایی میکند و هم گام با او به اوج میرسد. دوم این که: این مدرسه حلبی، تاب و توان ایستادن در برابر پول و ثروت لالا سینگ را ندارد. انگار مانند بچههای این مدرسه که به خاطر فقر، اعتماد به نفس را در خود کشته اند، ساختمان مدرسهشان نیز به چنین روزی افتاده است.
در ادامه همین صحنه، لالا سینگ آخرین تیر ترکش را رها میکند و با گفتن جملهای همه اعتماد به نفس بچه های مدرسه را از بین می برد. او در حالی که تمام بچهها را از نظر می گذراند، زهر خودش را می ریزد و به آناند چنین میگوید: «فوقش از اینها، یکی دو نفر به آن جایی که میخواهی برسند. بقیه باز هم باید به فاضلاب و سیاهی و نابودی برگردند» از این به بعد، نوبت آناند است که اعتماد به نفس له شده بچه ها را سر جایش برگرداند؛ کاری که در طول فیلم و به شکل های مختلف انجام می دهد. او در پایان این سکانس، با یک سخنرانی انگیزشی عالی و با تکرار جمله «ما خواهیم پرید»، بچهها را سر پا نگه می دارد.
اوج فقر و بدبختی و ذلت این بچههای بیچاره را جایی درک میکنیم که قرار میشود برای مسابقه با دانش آموزان پولدار مدرسه لالا سینگ به آن جا بروند. چهره های کثیف و ژولیده و لاغر آنها در برابر قیافه های تر و تمیز و ترگل ورگل بچههای پولدار، تضادی رنج آور ایجاد میکند که انگار به این راحتیها پرشدنی نیست. نگاه حسرتآمیز آنها به بچههایی که لباسهای خوب پوشیدهاند و شامپو های خوشبو به موهای لطیف شان زدهاند و خوراکیهای پروپیمان میخورند، فاصله فقیر و غنی را بیش از پیش پرنشدنی نشان میدهد. بعداً که آنها با اختلاف کمی از پول دارها، مسابقه را می بازند، آناند درباره دلیل باختن ازشان می پرسد و با جوابی که میدهند متوجه میشود آنها خودشان را دست کم گرفتهاند و نه به خاطر هوش و استعداد کمتر، بلکه به خاطر عدم اعتماد به نفس باخته اند. به همین دلیل است که او برنامه ای ترتیب می دهد و از بچهها میخواهد جلوی همه، فیلم معروف شعله را با زبان انگلیسی و بدون استفاده از یک کلمه هندی اجرا کنند که نتیجه این سکانس، بسیار دیدنی و جذاب است؛ بچههای فقیر که برخلاف بچه پول دارها زبان انگلیسی بلد نیستند، بهسختی چیزهایی بلغور میکنند اما در نهایت کم میآورند و همان چند کلمه دست و پا شکسته را تبدیل به اجرای رقص و آوازی جذاب میکنند که حتی آناند را هم به میدان میکشاند تا همراه آنها برقصد و پایکوبی کند. به این شکل، بچهها متوجه میشوند که همچنان میتوانند از ضعفها پلی برای پیروزی بسازند.
آناند درس نمیدهد بلکه به قول یکی از بچههای کلاس جادو میکند. او نه تنها در تمام طول داستان سعی میکند سطح خود باوری شاگردانش را بالا نگه دارد، بلکه در عین حال با ترفندهای جذابش برای تدریس، تلاش میکند به آنها بیاموزد. در واقع انگار تدریس او سازوکاری شبیه به پروردن خیال در شاگردهایش دارد؛ او چنان مسائل پیچیده ریاضی و فیزیک را جذاب جلوه میدهد که بچهها با دهانی باز تعقیبش میکنند و یاد میگیرند و به قول یکی از شعرهای خوبی که در طول فیلم خوانده میشود: «درس بخون تا خودت و دنیات رو بهتر بشناسی.» در واقع آناند نه تنها برای آن ها تدریس میکند، بلکه راه و روش انسان بودن، مقابله با ظلم و بدی و ایستادگی در برابر فقر و نداری را هم آموزش میدهد. همین آموزش ها ست که در آن سکانس پایانی (هر چند شاید کمی نسبت به سکانس های قبل و بعد خودش از فیلم بیرون بزند)، اتفاقاً در زندگی روزمره بچهها تأثیر میکند و آنها با هوش و فراست خودشان در مقابل آدمهایی که میخواهند آناند را از پا در بیاورند، ایستادگی میکنند و شکست شان می دهند. یکی از شعارهای فیلم که از دهان شخصیت ها شنیده میشود این است: «درس خواندن راهیست به سوی بهشت». با کمی تمرکز بیشتر، شاید بتوان سازوکاری که آناند در پیش گرفته را بازنمایی همان کاری دانست که سینمای هند هم برعهده دارد. سینمایی که توده فقیر مردم را هدف قرار داده و پیچیدگیها را ساده نشان شان میدهد تا اگر چیزی برای خوردن ندارند، لااقل راحت زندگی کنند و انسانیت را در این وانفسای کشتار و ظلم و تعدی از یاد نبرند.
در بخشی از فیلم، صحنه کوتاه دردناکی گنجانده شده که ما را بیش از پیش به موقعیت بچه هایی که قرار است برای کلاس های آناند ثبت نام کنند آشنا میکند و در سایه آن، بیش از پیش مشخص میشود که آناند تصمیم به چه کار بزرگی گرفته است. اشاره ام به آن صحنهای ست که یکی از بچه های فقیر رو به صاحبکارش که درون ماشین مدل بالایش نشسته از رویای آینده اش میگوید و این که دوست دارد سیاره های دیگر را فتح کند. صاحبکار ازخود راضی هم بلافاصله در جواب پسر کوچک میگوید: «تو هنوز لامپ رو از نزدیک ندیدی، اونوقت میخوای بری سیارههای دیگه؟!». پسر بچه که انگار تمام بال و پَرَش شکسته، غم زده بر جا میماند. جمله صاحبکار به خوبی نشان میدهد که حال و اوضاع بچه هایی که قرار است به جایی برسند چه گونه است و هم چنین پولدار ها دربارهشان چه گونه فکر میکنند و چه گونه اجازه نمیدهند که زیردستانشان رویا داشته باشند.
آناند که از راهی ناجوانمردانه به پول و ثروت رسیده، در یک لحظه کوتاه به خود میآید و به گذشته تلخش برمیگردد؛ همان گذشتهای که رویا پروری برایش ممنوع بود. درست در همان لحظه کوتاه است که به فکر کمک به بچه هایی میافتد که مانند خودش چیزی ندارند و این فقر پشت به پشت، بدون این که تقصیری به گردنشان باشد، مانند ژنی نا بهنجار بهشان ارث رسیده است. هم چنان که انگار ثروت هم مانند ژن، از پدر به بچه منتقل میشود و به همین دلیل است که در قسمتی از فیلم، یکی از بچه پولدارها که دلش میخواهد دوباره آناند معلمش باشد اما خبر دارد که او به فقرا درس میدهد، رو به معلم میگوید: «تقصیر ما چیه که پدرامون پولداره؟» و البته آناند هم هیچ جوابی برای این پرسش منطقی ندارد. اما دیگر این پادشاهان نیستند که بر تخت مینشینند بلکه کسانی وارث تاج و تخت میشوند که لیاقت داشته باشند. این پیامی ست که از زبان شخصیتها میشنویم و آناند هم در آن لحظه تحول به یاد همین جمله مهم میافتد. اگر به دور و بر خودمان نگاه میکنیم و مصداق این جمله را نمیبینیم، خبر داشته باشیم که ایراد از این جمله نیست، از آدمهایی ست که سازوکار انسانی را به هیچ میگیرند.
دوچرخه پدر آناند که بعد از مرگ به او ارث میرسد وسیله مهمی ست. پدر آناند با این دوچرخه خرج خانواده را در میآورد و چندباری در نماهای نزدیک دیده ایم که روش خاصی هم برای رکاب زدن دارد. در صحنه مرگ پدر، آناند در حالی که او را روی صندلی دوچرخه نشانده به سمت بیمارستان میرود که در بین راه، زنجیر چرخ پاره میشود و پدر هم به بیمارستان نمی رسد. انگار پاره شدن زنجیر دوچرخه، نمادی میشود از پایان زندگی پدر. در ادامه، همان دوچرخه تبدیل میشود به منبع درآمد آناند و آن قدر برایش اهمیت پیدا میکند که در اولین برخوردش با لالا سینگ، وقتی مرد ثروتمند او را میشناسد و از او میخواهد که در اتوموبیل بنشیند و دوچرخه را به دستیارش بسپارد تا آن را حمل کند، آناند مدام سرش را از پنجره بیرون میآورد و به دوچرخه نگاه میکند. انگار جدا شدن از این وسیله برایش ممکن نیست. اما وقتی به ثروت و شهرت میرسد، همین دوچرخه را میبینیم که گوشه حیاط خاک میخورد و در ادامه، وقتی آناند تصمیم میگیرد به بچههای فقیر کمک کند، باز هم سراغ دوچرخه میرود و تعمیرش میکند و سوارش میشود تا متوجه باشیم همه چیز از ابتدا آغاز شده است. این در حالیست که همان شب تحول، وقتی مست و سرخوش از پیروزی، سراغ موتوری که تازه خریده میرود، هر چه سعی میکند نمیتواند روشنش کند. انگار دوچرخه قدیمی، باز هم او را به سمت خودش فراخوانده و به این ترتیب، این وسیله در طول داستان کارکردی نمادین پیدا میکند.
شاید اشاره به یک نکته ریز در بخشی از داستان خالی از لطف نباشد؛ آناند به آن مسئول بداخلاق و بیرحم کتابخانه که اجازه نداده بود او به منابع دسترسی داشته باشد درس خوبی میدهد؛ روزی که توسط آن مرد از کتابخانه اخراج میشود، یکی از کارمندهای آن جا یواشکی به آناند اطلاع میدهد که میتواند نامهاش را برای مجلهای معتبر بفرستد و اگر سطح علمی خوبی داشته باشد، آنها مقالهاش را چاپ خواهند کرد. آناند به آن راهنمایی کوچک گوش میکند و در نهایت اسمش در مجله معروف منتشر میشود. در لحظهای بهیادماندنی، او مجله را به کتابخانه میآورد، جلوی چشم آن مسئول کتابخانه میگیرد، اسمش را نشان میدهد و به او ثابت میکند که مرد بداخلاق دربارهاش اشتباه میکرده، که با دیدن ریخت و لباس ژولیدهاش تصمیم گرفته از کتابخانه بیرونش بیندازد، و به ظاهر او توجه کرده. اما از آن جذابتر زمانی ست که به آن کارمند کتابخانه که راه و رسم چاپ مقاله در مجله خارجی را به او یاد داده بود، به رسم هندیها احترام میگذارد و با یک حرکت کوچک نشان میدهد که انسان قدردانی ست. همین لحظه گذرا و آن احترام چند ثانیهای که هیچ تأکیدی هم رویش نمیشود، بهخوبی نشان میدهد که سینمای هند چهگونه علاقه دارد روایتگر داستان آدم هایی باشد که به استقبال مشکل میروند، از آن سربلند بیرون میآیند. آدمهایی که با وجود موانع و مشکلات و فقر بیاندازه، هم چنان معتقدند فقط یک مُرده است که هیچ مشکلی ندارد. آدم زنده باید مشکل داشته باشد.
***
به این پست امتیاز دهید.
دانلود فیلم سوپر ۳۰ — Super 30 2019 دوبله فارسی
4.5 از 6 رای